مجله اینترنتی ستاره- باران

کامپیوتر و موضوعات آن . پزشکی و آشپزی و خانه داری ادبیات

مجله اینترنتی ستاره- باران

کامپیوتر و موضوعات آن . پزشکی و آشپزی و خانه داری ادبیات

یادش بخیر


یادش بخیر، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.

یادش بخیر، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

یادش بخیر، نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

یادش بخیر، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.

یادش بخیر، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

یادش بخیر، ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

یادش بخیر، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!

یادش بخیر، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !

 

چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و همه بچه های اون موقع…. یاد اون روزا بخیر...

 

دلم واسه اون روزها تنگ شده البته من شیطنت نمیکردم   

الان یاد گرفتم چوپان دروغ گو چون تنها بود  به دروغ داد میزد آی گرگ آی گرگ و گرگ   

تنها کسی بود که این درک میکرد  ولی مردم اینو نمی فهمیدن  

سوال  دارم از شما دلتون واسه کودکی میزو نمیمکتا معلمهای و ناظم های بد اخلاق   

زمان ما تنگ نشده واسه  درس نخوندن ها که مامان وبابا بگه بچه  درستو بخون تنگ   

نشده واسه کیف مدرسه  واسه اینکه بعد زدن زنگ آخر که با شادی میرفتیم خونه مون  

و نمره بیست مون رو نشون مامان و بابا بدیم دلنون تنگ شده واسه اینکه یه کلاس بالاتر 

 بریم و قد بکشین وایسیم پیش بچه های کوچکتر پزشو بدیم تنگ نشده  واسه دوستی  

های کودکانه که فقط میرفتیم جلو طرف میگفتیم من اسمم اینه تو اسمت چیه و با هم   

این جوری دوست میشدیدم و  واسه یه سال دوستیمون ماندگار بود تنگ نشده   

من حسابی دلم تنگ شده  من حتی دلم واسه آی با کلاه تنگ شده نه این زمون که میگن ا اول ا غیر اول   

یادش بخیر زود بزرگ شدیم و زود دلمون واسه کودکی مون و رفتن  به مدرسه تنگ شده

نظرات 7 + ارسال نظر
خواننده خاموش شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام لیدای عزیز
بازهم که با احساس نوشتی حرف دل رو زدی حالا نوبت یادش بخیره
من هم دلم برای اون روزها تنگ شده چه قشنگ نوشتی قضیه چوپان دروغ گو رو
آی با کلاه هم خوب بود معلما بداخلاق بدتر از اون ناظما وای وای
خلاصه طرز نوشتنت قلمت واقعا به دل می شینه
منتظر پست بعدی هم هستیم

سلام خواننده خاموش
ممنونم از اینکه مورد توجهت بود
با احساس هم حرف دل رو وهم یادش بخیر رو نوشتم چون باید اینجور متنها رو با احساس نوشت
از این که منتظر مطلب بعدی هستی متشکرم ولی شاید به زودی اون چیزی که تو می خوای نباشه ولی حتما یه نوشته با احساس دیگه می نویسم
به خدا می سپارمت شاد باش

سپیده یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام
و تشکر از بابت متن زیبا تون که ما را به دوران کودکی و مدرسه انداخت ما هم دل تنگ هستیم
حس و روح لطیفی در نگارشتون هست که قابل تحسینه امیدورام همچنان با احساس و مفید بنویسید
در ضمن روزمرگی ها ما را از شادیهای کودکی دور کرده ولی انکار شما هنوز به یاد میز و نیمکت و هم کلاسی ها هستید راستی من مطلب حرف دل را هم خواندم چه زیبا از یک دوست تشکر قدردانی کردین مثل شما آدمهای حق شناس و همیشه با احساس کم هستند باز هم بهتون تبریک میگم بابت روح لطیفتون همیشه هم گونه باشید

سلام سپده خانم
واقعا نمی دونم بابت این همه لطفتون چه بگم
اما درباره متن حرف دل گفتید از قدردانی از ته دلم میگم بازهم که هر چقدر هم از ایشان تشکر و قدردانی کنم باز هم کمه درباره شون نوشتم که چقدر انسان بزرگ و با شخصیتی و مردم دارهستند به نظر تون جز تشکر میشه چیزه دیگری گفت
من یاد گرفتم که قدر شناس کسانی باشم که از شون خیلی چیزها آموختم و مهربان باشم
باز هم ممنون از این همه لطف به خدا می سپارمتون

نرگس خانم یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ق.ظ

با عرض سلام و خسته نباشید به خاطر مطلب زیبا و عالی ت
یادکودکی انداختی منو عزیزم منم دلم واسه درس نخوندن ها که مادر بگه بچه برو درستو بخون در آینده یه کاره بشی تنگ شده
من هم یادمه با یه سلام و پرسیدن نام همدیگه یه سال با هم دوست بودیم ناظم ما بد اخلاق بود و همیشه یه خط کش دستش بود و من میترسیدم ولی آدم مهربانی بود دیگه باید کلی بچه رو آروم میکرد
در نظر قبلی از یه تشکر و قدردانی نوشتی من اون مطلبتم حتما می خونم باریکلا به تو که بلدی ما رو به یاد بازی های کودکانه کیف و مدرسه بندازی
از خدا می خوام همیشه با نشاط باشی و سعادتمند باشی در کنار مامانت و خانوادت خوش باش مهربان
بدرود تا بعد

سلام نرگس خانم
خیلی ممنونم که اومدین وبلاگ من و نظر گذاشتین
خوشحالم که متنم مفید بود وتونسته شما رو به یاد دوران کودکی و مدرسه ببره همین طور به دلتون بشینه راستی ناظم ماهم خط کش داشت احساس اون زمون تون رو کاملا درک میکنم
و متشکرم که مطلب های قبلی رو هم می خونید
و با آرزوی بهترین ها شما رو به خدا می سپارم

یاسمن دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ

یادش بخیر زود بزرگ شدیم و زود دلمون واسه کودکی مون و رفتن به مدرسه تنگ شده

سلام خانومی
دلم من هم واسه آی با کلاه تنگ شده
نوشتنت زیباست به دلم خیلی نشست عزیزم
آره درست میگی اون وقتا که بچه بودیمون دوستی هامون ماندگار تر و صمیمی تر از الان بود و راحت بهم دیگه اعتماد میکردیم
دلم واسه اون نیمکتها که باید سه نفری منشتیم تنگ شده
یادش بخیر

سلام یاسمن جون

آی ما کلاه داشت یه کلاه قشنگ داشت
خیلی خوشحالم که به یاد کودکی مدرسه رفتن تون دلتنگ شدی اشکال نداره ما باید گاهی به یاد اون دوران باشیم تا کودکی درونی مون را فراموش نکنیم
ما هم الان هم میتونیم با کمی دقت دوستی انتخاب کنیم که صمیمی و ماندگار باشه فقط به قول سهراب چشماها را باید شست و جور دیگر دید
یاد تمام دوستان و معلما و کلاسها به خیر

حمید دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ

سلام لیدا خانم
متشکرم که به یادمون انداختید که ما هم بچه بودیم و مدرسه و نیمکت داشتیم با این گرفتاری های این روز گار دیگه باید دلمون برای خیلی چیزها تنگ بشه
دوستی های کودکی کجا دوستی های الان کجا
از خدا می خوام که حداقل یاد اون خوشی های دوران کودکی را از ما نگیرد
التماس دعا

سلام آقا حمید
من هم ممنونم که به وبلاگ من اومدیدن و نظرتون نوشتین و د از خدای مهربون که هیچ وقت بنده هاشو تنها نمی ذاره می خوام که یاد اون خوشی های کودکی تون به یادتون باشه و توی گرفتاری به خودش پناه برید

نادر دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:06 ب.ظ http://ilove-god2.blogfa.com

بسیار بسیار زیبا خاطراتمان زنده شد
مخصوصا این کارت ها بازی

سلام

ممنونم از حضورتون

کارت بازی در دوران کودکی شما هم یادش بخیر باشه

و یاد خیلی بازیهای کودکانه بخیر

در پناه خدا باشید

سهیلا سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 ب.ظ http://www.soheyla-taha.blogfa.com

سلام لیدای مهربون ممنون بهم سرزدی منم شما رو لینک کردم وقتی داشتم این مطلب زیبا وخاطره انگیز رو میخوندم با تمام وجودم حسشون میکردم وبرای تک تک اون خاطره ها دلم ضعف رفت واقعا که یادش بخیر چه دوران شیرینی داشتیم من با اینکه اون زمان بچه بودم حتی اونموقعا هم برام لذتبخش بودن مرسی گلم که مارو به اون دوران بردی شایدباور نکنی بعداز خوندن متوجه شدم چه لبخندی روی لبامه

سلام سهیلا خانم

ممنونم از حضورتون
یادش بخیر زود بزرگ شدیم و زود دلمون واسه کودکی و مدرسه رفتن تنگ شده و من خوشحالم که لبخند روی لبان شما نقش بسته از خدای مهربون میخواهم همیشه لبخند روی لبانتون باشه و دلتون هم شاد و بی غصه ایشالله
در پناه خدا باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد