قدرت انديشه
قدرت انديشه
* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر".
*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*
*ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*
*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*
نکته:
*در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهيم يافت و يا راهي خواهيم ساخت.*
سال نو مبارک
خدایای رحمان نوید میلاد سال نو را بر دوش نسیم بهاری گذاشت تا این امانت سبز را به رسم آغاز به خالق سپارد.حلول سال نو و تولد دوباره طبیعت، عید فرخنده و کهن نوروز باستانی را که یادگار نیاکان و پیامآور دوستی، عشق و محبت، با لطافت گیاه و خرمی طبیعت، و تحول به مراحل نیکوتر و برتر است.
از خداوند منان برای هموطنان عزیزم در سال جدید سلامتی و
و عاقبتبخیری را آرزومندم.
قصههاي عمو نوروز
قصههاي عمو نوروز |
ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را ميگذراند. ديگر نفسهايش سردي نداشت. برفهايي را كه با خودش آورده بود، كمكم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب ميشدند. او بايد جايش را به عمو نوروز ميداد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت ميرسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه ميداد و همين طور كه ميرفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز ميشد و رشد ميكرد. عمو نوروز يكي يكي در خانهها را ميزد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه ميكرد. |
شعر باران
شعر باران
مي توان در قاب خيس پنجره
چك چك آواز باران را شنيد
مي توان دلتنگي يك ابر را
در بلور قطره ها بر شيشه ديد
مي توان لبريز شد از قطره ها
مهربان و بي ريا و ساده بود
مي توان با واژه هاي تازه تر
مثل ابري شعر باران را سرود
مي توان در زير باران گام زد
لحظه هاي تازه اي آغاز كرد
پاك شد در چشمه هاي آسمان
زير باران تا خدا پرواز كرد.
شعر برف
شعر برف
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابري ساكت و خاكستري رنگ
زمين را بارشِ مثقال،مثقال
فرستد پوشش فرسنگ،فرسنگ
سرود كلبه ي بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزه هاي باد پيداست
كه شب، مهمان توفان ست امشب
دوان بر پرده هاي برف ها ،باد،
روان بر بال هاي باد، باران؛
درون كلبه ي بي روزن شب،
شب توفاني سرد زمستان.
شهادت امام رضا را به تمامی شیعیان تسلیت می گویم
سالروز شهادت هشتمین اختر تابناک ولایت و امامت ، خورشید پور نور ایران زمین ، امام رئوف امام رضا علیه السلام بر همگان تسلیت باد.
زیارت حرم او ، نصیب همیگی شود ، ان شاء ا...
یادداشت نویسنده
مدت ۱۹ ماه است که این وبلاگ را دزست کردم و هر از گاهی مطلب در آن می نوشتن و در این مدت دوستان زیادی پیدا کردم و نظرات ارزشمندی را دریافت کردم که برایم بسیار مفید بود اما به دلیل مشکلات سیستم بلاگفا و این که می خواستم وبلاگ کامل با موضوعات مفید و کار بردی داشته باشم و وبلاگم مورد پسند کاربران با سلایق مختلف باشد در سیستم بلاک اسکای وبلاگ مجله اینترنتی ستاره -باران را راه اندازی کردم که امیدوارم بتواند مورد علایق دوستان باشد البته این وبلاگم را حذف نخواهم کرد چون خاطرات خوبی با آن دارم و به نوعی دلبستگی ایجاد شده از طرفی نمی خواهم ۱۹ ماه تلاش و زحمتم هدر رود بنابراین سعی میکنم مثل گذشته در صورت وقت و با مطالب مفید در ارتباط با موضوعات این وبلاگ در خدمت همراه و بازدید کنندگان این وبلاگ باشم و از همراهان و بازدید کننده گان وبلاگ گل باران در خواست دارم تا با وبلاگ مجله اینترنتی ستاره - باران هم همراه باشند و نظرات ارزشمند خود را برایم بنویسند
امیدوارم همراه باشید
آدرس مجله ستاره -باران http://setare-baran.blogsky.com
با تشکر لیدا مدیر وبلاگ گل و بارن
حکایت یک ملا و یک درويش
یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.» |
داستان پدری روستایی، و پسرش
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا ...!!!
اولین آرزوی انسان از خداوند
متنی از ملاصدرا در مورد خدا
خداوند بي نهايت است و لامکان و بي زمان
اما به قدر فهم تو کوچک مي شود
و به قدر نياز تو فرود مي آيد
و به قدر آرزوي تو گسترده مي شود
و به قدر ايمان تو کارگشا مي شود
يتيمان را پدر مي شود و مادر
محتاجان برادري را برادر مي شود
عقيمان را طفل مي شود
نااميدان را اميد مي شود
گمگشتگان را راه مي شود
در تاريکي ماندگان را نور مي شود
رزمندگان را شمشير مي شود
پيران را عصا مي شود
محتاجان به عشق را عشق مي شود
خداوند همه چيز مي شود همه کس را...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکي دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهيز از معامله با ابليس
بشوييد قلب هايتان را از هر احساس ناروا
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف
و زبان هايتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هايتان را از هر آلودگي در بازار
و بپرهيزيد از ناجوانمردي ها، ناراستي ها، نامردمي ها ...
چنين کنيد تا ببينيد چگونه
بر سفره شما با کاسه اي خوراک و تکه اي نان مي نشيند
در دکان شما کفه هاي ترازويتان را ميزان مي کند
و در کوچه هاي خلوت شب با شما آواز مي خواند
مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
شیشه ای می شکند....
شیشه ای می شکند....
یک نفر می پرسد....
چرا شیشه شکست؟
مادری می گوید....
شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد....
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد
شیشه پنجره را زود شکست
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه مغرور شکست
عابری خنده کنان می آمد.....
تکه ای از آن را بر می داشت....
مرحمی بر دل تنگم می شد....
اما امشب دیدم ....
هیچ کس هیچ نگفت قصه ام را نشنید....
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر است
پاييز و بچه ها
مهر آمد و دوباره گلستان سبز عشق
با عطر ياد و خاطره هايش چه ديدني ست
آهنگ پک زمزمه غنچه هاي ناز
از لابه لاي وسعت سبزش شنيدني ست
مهر آمد و تبسمي از جنس نو بهار
روي لبان پک و لطيف بنفشه هاست
گلبوته هاي شادي و شور و نشاط و عشق
دسته گلي ست آبي و در دست بچه هاست
مهر آمد و طلوع نجيب و بهاريش
در جاي جاي دفتر دل سبز و ماندني ست
شعر بلند خاطره هاي بهار شوق
در روزهاي آبي و بي کينه خواندني ست
مهر آمد و نويد شکفتن و يک حضور
دل ها همه به پکي برگ شقايق ست
مي گفت باغبان که بدانيد قدر آن
چون بهترين و سبزترين دقايق ست
در گلستان سبز پر از عطر ياس عشق
اينه هاي عشق و صفا رو بروي ماست
مهر آمد و درين تپش قلب زندگي
پرواز تا شکفته شدن آرزوي ماست
خواب
روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند.
مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟
فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.
مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم.
مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟
فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است.
مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده،
فقط کافي است بگويند:
"خدايا شکر"
یا که
"مادر ممنون"
شعر استاد شهریار(عاشقانه)
امشب از دولت می، دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه؟ خدایا چه عجب!
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزه ساقی، سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینه خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
خنده سرد
خنده ی سَرد
صبحگاهان که بسته می ماند
ماهی آبنوس در زنجیر،
دُمِ طاووس پَر می افشاند،
روی این بامِ تَنْ بِشُسته زِ قیر.
چهره سازانِ این سَرای دُرُشت،
رنگدان ها گرفته اند به کف.
می شتابد دَدی شکافته پُشت،
بر سرِ موج های همچو صدف.
خنده ها می کند از همه سو،
بر تکاپوی این سَحَرخیزان.
روشنان سَربه سَر در آب فرو،
به یکی موی گشته آویزان.
دلرُبایانِ آب بر لبِ آب
جای بِگْرفته اند.
رهروان با شتاب در تَک و تاب
پای بگرفته اند.
لیک بادِ دَمَنده می آید،
سَرکِش و تند،
لب از این خنده بسته می مانَد.
هیکلی ایستاده می پاید.
صبح چون کاروانِ دُزد زده،
می نشیند فِسُرده؛
چشم بر دزدِ رفته می دوزد
خنده ی سرد را می آموزَد.
نیما یوشیج
شعری زیبا از دكتر علی شریعتی
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!