آرزوی کافی برای تو می‌کنم!

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم : هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.” دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .” آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ ” جواب دادم: ” بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ ” او جواب داد: ” من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . ” ” وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. “. می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ ” او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: ” این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن.” او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ” وقتی که ما گفتیم ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. ” ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. ” سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد : ” آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد . آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد . آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند . آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی . آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی . آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی .” بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت … می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید … اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمی‌کنید بفرستید

قدرت انديشه

قدرت انديشه

 

* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 

"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 

دوستدار تو پدر".

 

*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

 

*ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

 

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*

 

نکته:

*در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.*

 

سال نو مبارک

خدایای رحمان نوید میلاد سال نو را بر دوش نسیم بهاری گذاشت تا این امانت سبز را به رسم آغاز به خالق سپارد.حلول سال نو و تولد دوباره طبیعت، عید فرخنده و کهن نوروز باستانی را که یادگار نیاکان و پیام‌آور دوستی، عشق و محبت، با لطافت گیاه و خرمی طبیعت، و تحول به مراحل نیکوتر و برتر است.

از خداوند منان برای هموطنان عزیزم در سال جدید سلامتی و

و عاقبت‌‌بخیری را آرزومندم.

 

nvny7354p7rejnrg1axw.jpg

قصه‌هاي عمو نوروز

قصه‌هاي عمو نوروز

 

 

قصه های  عمو نوروز

 

ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را مي‌گذراند. ديگر نفس‌هايش سردي نداشت. برف‌هايي را كه با خودش آورده بود، كم‌كم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب مي‌شدند. او بايد جايش را به عمو نوروز مي‌داد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت مي‌رسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه مي‌داد و همين طور كه مي‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز مي‌شد و رشد مي‌كرد. عمو نوروز يكي يكي در خانه‌ها را مي‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه مي‌كرد.

ادامه نوشته

شعر باران

شعر باران


مي توان در قاب خيس پنجره

چك چك آواز باران را شنيد

مي توان دلتنگي يك ابر را

در بلور قطره ها بر شيشه ديد

مي توان لبريز شد از قطره ها

مهربان و بي ريا و ساده بود

مي توان با واژه هاي تازه تر

مثل ابري شعر باران را سرود

مي توان در زير باران گام زد

لحظه هاي تازه اي آغاز كرد

پاك شد در چشمه هاي آسمان
زير باران تا خدا پرواز كرد. 

 

شعر برف

شعر برف

 

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابري ساكت و خاكستري رنگ
زمين را بارشِ مثقال،مثقال
فرستد پوشش فرسنگ،فرسنگ

سرود كلبه ي بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزه هاي باد پيداست
كه شب، مهمان توفان ست امشب

دوان بر پرده هاي برف ها ،باد،
روان بر بال هاي باد، باران؛
درون كلبه ي بي روزن شب،
شب توفاني سرد زمستان.

 

 

شعر برف,شعر برفی,شعر برف نو,برف نو,شعر برای برف

 

شهادت امام رضا را به تمامی شیعیان تسلیت می گویم



سالروز شهادت هشتمین اختر تابناک ولایت و امامت ، خورشید پور نور ایران زمین ، امام رئوف امام رضا علیه السلام بر همگان تسلیت باد.

زیارت حرم او ، نصیب همیگی شود ، ان شاء ا...

 
تو این شبها دعا یاذتون نره
التماس دعا

یادداشت نویسنده

سلام

مدت ۱۹ ماه است که این وبلاگ را دزست کردم و هر از گاهی مطلب در آن می نوشتن و در این مدت دوستان زیادی پیدا کردم  و نظرات ارزشمندی را دریافت کردم که برایم بسیار مفید بود اما به دلیل مشکلات سیستم بلاگفا و این که می خواستم وبلاگ کامل با موضوعات مفید و کار بردی داشته باشم و وبلاگم مورد پسند کاربران با سلایق مختلف باشد در سیستم بلاک اسکای وبلاگ مجله اینترنتی ستاره -باران را راه اندازی کردم که امیدوارم بتواند مورد علایق دوستان باشد البته این وبلاگم را حذف نخواهم کرد چون خاطرات خوبی با آن دارم و به نوعی دلبستگی ایجاد شده از طرفی نمی خواهم  ۱۹ ماه تلاش و زحمتم هدر رود بنابراین سعی میکنم مثل  گذشته در صورت وقت و با مطالب مفید در ارتباط با موضوعات این وبلاگ در خدمت همراه و بازدید کنندگان این وبلاگ  باشم و  از همراهان و بازدید کننده گان وبلاگ گل باران در خواست دارم تا با وبلاگ مجله اینترنتی  ستاره - باران هم همراه باشند و نظرات ارزشمند خود  را برایم بنویسند

امیدوارم همراه باشید

آدرس مجله ستاره -باران http://setare-baran.blogsky.com

با تشکر لیدا مدیر وبلاگ گل و بارن

حکایت یک ملا و یک درويش  


 

 

یک ملا و یک درويش

 

یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و از رودخانه گذراند.

 

دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»

داستان پدری روستایی، و پسرش


http://www.featurepics.com/FI/Thumb300/20070423/Funny-Looking-Father-His-Son-294121.jpg

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا ...!!!

اولین آرزوی انسان از خداوند

خدا خر را آفريد و به او گفت: تو بار خواهي برد، از زماني که تابش آفتاب آغاز مي شود تا زماني که تاريکي شب سر مي رسد. و همواره بر پشت تو باري سنگين خواهد بود. و تو علف خواهي خورد و از عقل بي بهره خواهي بود و پنجاه سال عمر خواهي کرد و تو يک خر خواهي بود. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من مي خواهم خر باشم، اما پنجاه سال براي خري همچون من عمري طولاني است. پس کاري کن فقط بيست سال زندگي کنم و خداوند آرزوي خر را برآورده کرد... ****************************************** خدا سگ را آفريد و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهي بود و بهترين دوست و وفادارترين يار انسان خواهي شد. تو غذايي را که به تو مي دهند خواهي خورد و سي سال زندگي خواهي کرد. تو يک سگ خواهي بود. سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سي سال زندگي عمري طولاني است. کاري کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوي سگ را برآورد... ****************************************** خدا ميمون را آفريد و به او گفت: و تو از اين سو به آن سو و از اين شاخه به آن شاخه خواهي پريد و براي سرگرم کردن ديگران کارهاي جالب انجام خواهي داد و بيست سال عمر خواهي کرد.و يک ميمون خواهي بود. ميمون به خداوند پاسخ داد: بيست سال عمري طولاني است، من مي خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوي ميمون را برآورده کرد. ****************************************** و سرانجام خداوند انسان را آفريد و به او گفت: تو انسان هستي. تنها مخلوق هوشمند روي تمام سطح کره زمين. تو مي تواني از هوش خودت استفاده کني و سروري همه موجودات را برعهده بگيري و بر تمام جهان تسلط داشته باشي. و تو بيست سال عمر خواهي کرد. انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بيست سال مدت کمي براي زندگي است. آن سي سالي که خر نخواست آن پانزده سالي که سگ نخواست و آن ده سالي که ميمون نخواست زندگي کند، به من بده. و خداوند آرزوي انسان را برآورده کرد... و از آن زمان تا کنون انسان فقط بيست سال مثل انسان زندگي مي کند…!!! و پس از آن،ازدواج مي کند و سي سال مثل خر کار مي کند مثل خر زندگي مي کند ، و مثل خر بار مي برد…!!! و پس از اينکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه اي که در آن زندگي مي کند، نگهباني مي دهد و هرچه به او بدهند مي خورد...!!! و وقتي پير شد، ده سال مثل ميمون زندگي مي کند؛ از خانه اين پسرش به خانه آن دخترش مي رود و سعي مي کند مثل ميمون نوه هايش را سرگرم کند...!!! و اين بود همان زندگي که انسان از خدا خواست !

متنی از ملاصدرا در مورد خدا

 

خداوند بي نهايت است و لامکان و بي زمان
اما به قدر فهم تو کوچک مي شود
و به قدر نياز تو فرود مي آيد
و به قدر آرزوي تو گسترده مي شود
و به قدر ايمان تو کارگشا مي شود
يتيمان را پدر مي شود و مادر
محتاجان برادري را برادر مي شود
عقيمان را طفل مي شود
نااميدان را اميد مي شود
گمگشتگان را راه مي شود
در تاريکي ماندگان را نور مي شود
رزمندگان را شمشير مي شود
پيران را عصا مي شود
محتاجان به عشق را عشق مي شود
خداوند همه چيز مي شود همه کس را...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکي دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهيز از معامله با ابليس
بشوييد قلب هايتان را از هر احساس ناروا
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف
و زبان هايتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هايتان را از هر آلودگي در بازار
و بپرهيزيد از ناجوانمردي ها، ناراستي ها، نامردمي ها ...
چنين کنيد تا ببينيد چگونه
بر سفره شما با کاسه اي خوراک و تکه اي نان مي نشيند
در دکان شما کفه هاي ترازويتان را ميزان مي کند
و در کوچه هاي خلوت شب با شما آواز مي خواند

مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟

 

شیشه ای می شکند....

شیشه ای می شکند....
یک نفر می پرسد....
چرا شیشه شکست؟
مادری می گوید....
شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد....
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد
شیشه پنجره را زود شکست
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه مغرور شکست
عابری خنده کنان می آمد.....
تکه ای از آن را بر می داشت....
مرحمی بر دل تنگم می شد....
اما امشب دیدم ....
هیچ کس هیچ نگفت قصه ام را نشنید....
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر است

پاييز و بچه ها


 
مهر آمد و دوباره گلستان سبز عشق
با عطر ياد و خاطره هايش چه ديدني ست
آهنگ پک زمزمه غنچه هاي ناز
از لابه لاي وسعت سبزش شنيدني ست
مهر آمد و تبسمي از جنس نو بهار
روي لبان پک و لطيف بنفشه هاست
گلبوته هاي شادي و شور و نشاط و عشق
دسته گلي ست آبي و در دست بچه هاست
مهر آمد و طلوع نجيب و بهاريش
در جاي جاي دفتر دل سبز و ماندني ست
شعر بلند خاطره هاي بهار شوق
در روزهاي آبي و بي کينه خواندني ست
مهر آمد و نويد شکفتن و يک حضور
دل ها همه به پکي برگ شقايق ست
مي گفت باغبان که بدانيد قدر آن
چون بهترين و سبزترين دقايق ست
 در گلستان سبز پر از عطر ياس عشق
اينه هاي عشق و صفا رو بروي ماست
 مهر آمد و درين تپش قلب زندگي
پرواز تا شکفته شدن آرزوي ماست

 

خواب


 

روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند.
مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟
فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.
مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم.
مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟
فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است.
مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده،
فقط کافي است بگويند:

"خدايا شکر"

یا که

"مادر ممنون"

شعر استاد شهریار(عاشقانه)

امشب از دولت می، دفع ملالی کردیم

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم



ما کجا و شب میخانه؟ خدایا چه عجب!

کز گرفتاری ایام مجالی کردیم



تیر از غمزه ساقی، سپر از جام شراب

با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم



غم به روئین تنی جام می انداخت سپر

غم مگو عربده با رستم زالی کردیم



باری از تلخی ایام به شور و مستی

شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم



روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی

منظر افروز شب عید وصالی کردیم



بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش

یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم



مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم

که در او بود اگر کسب کمالی کردیم



چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح

سینه آئینه خورشید جمالی کردیم



عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی

غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم



شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی

بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم

خنده سرد

نیما یوشیج


خنده ی سَرد


صبحگاهان که بسته می ماند
ماهی آبنوس در زنجیر،
دُمِ طاووس پَر می افشاند،
روی این بامِ تَنْ بِشُسته زِ قیر.
چهره سازانِ این سَرای دُرُشت،
رنگدان ها گرفته اند به کف.
می شتابد دَدی شکافته پُشت،
بر سرِ موج های همچو صدف.
خنده ها می کند از همه سو،
بر تکاپوی این سَحَرخیزان.
روشنان سَربه سَر در آب فرو،
به یکی موی گشته آویزان.
دلرُبایانِ آب بر لبِ آب
جای بِگْرفته اند.
رهروان با شتاب در تَک و تاب
پای بگرفته اند.
لیک بادِ دَمَنده می آید،
سَرکِش و تند،
لب از این خنده بسته می مانَد.
هیکلی ایستاده می پاید.
صبح چون کاروانِ دُزد زده،
می نشیند فِسُرده؛
چشم بر دزدِ رفته می دوزد
خنده ی سرد را می آموزَد.

نیما یوشیج

شعری زیبا از دكتر علی شریعتی

پریشانم
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

می‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!

چین: آخرین داستان مامان و دختر ش، آخرین پیام مامانی در موبایل

همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم می 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند. زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان داستان را به یاد بیاورند. نام های قهرمانان بی نشان ، معمولی هستند اما یادشان داستانی است که تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند. داستان زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه سی چوان خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است. وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است! بچه زنده است! وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه‌ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه‌ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است. مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مامان با تمامی وجودش دوستت داشت. داستان مامان جون و دختر داستان مامانی و دختر داستانهای مامانی داستان مامان داستان دختر داستان مامن ماجرای مامان داستان مامانه

اگر کسی را دوست دارید - طنز

شكسپير : اگر كسي را دوست داري رهايش كن سوي توبرگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول براي تو نبوده دانشجوي زيست شناسي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... او تكامل خواهديافت دانشجوي آمار : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگردوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زياد است و اگر نه احتمال ايجاد يك رابطه مجددغير ممكن است دانشجوي فيزيك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه يا اصطكاك بيشتر از انرژي بوده ويا زاويه برخورد ميان دو شيء با زاويه صحيح هماهنگ نبوده است دانشجويحسابداري : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، رسيد انبارصادر كن و اگر نه ، برايش اعلاميه بدهكار بفرست دانشجوي رياضي : اگر كسي رادوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل كرده و اگرنه در عدد صفر ضربش كن دانشجوي كامپيوتر : اگر كسي را دوست داري ، به حالخود رهايش كن ... اگر برگشت ، از دستور كپي - پيست استفاده كن و اگر نه بهتر است كهديليت اش كني دانشجوي خوشبين : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايشكن... نگران نباش بر مي گردد دانشجوي عجول : اگر كسي را دوست داري ، به حالخود رهايش كن ... اگر در مدت زماني معين بر نگشت فراموشش كن